يا رب مباد کز پا جانان من بيفتد

شاعر : شهريار

درد و بلاي او کاش بر جان من بيفتد يا رب مباد کز پا جانان من بيفتد
درد آن بود که از پا درمان من بيفتد من چون ز پا بيفتم درمان درد من اوست
دردانه‌ام ز چشم گريان من بيفتد يک عمر گريه کردم اي آسمان روا نيست
ترسم به درد عشق و هجران من بيفتد ماهم به انتقام ظلمي که کرده با من
اين اشک نيست کاندر دامان من بيفتد از گوهر مرادم چشم اميد بسته است
گردون کجا به فکر سامان من بيفتد من خود به سر ندارم ديگر هواي سامان
گر آن پري به دستش ديوان من بيفتد خواهد شد از ندامت ديوانه شهريارا